سنگفرشهای خیابان انقلاب
چهرههای آشنایی که زمانی دوستداشتنیترینهایم بودند و هنوز هم خاطرات خوبشان گوشهی ذهنم پررنگ است، چهرهای نه چندان غریبه که تک تک اجزا و نگاهش به روزهایی میبَرَدَم که به خوشیهای کوچک مستانه میخندیدیم و با فراغِ خیال خیابانهای شهر را زیر پایمان میگذاشتیم. آخر میدانید، جای جای این شهر لعنتی را خاطره کردیم!
نمیدانید چه روزهایی را گذراندیم، من از دلم گفتم و او چشمانش خیس اشک شد، او میگفت و من میگریستم. قدم میزدیم پا به پای هم، دست در دست هم. دوستانی از خواهر و برادر نزدیکتر. وقتی که چالههای پیادهروهای مرکزشهر پیش رویمان بود، دستم را میگرفت و تکیه گاهم میشد. بیبرنامهی قبلی، زنگ میزد: پاتوق همیشگی! یک ساعت بعد میدان انقلاب بودیم. بیهدف قدم میزدیم، میخندیدیم، گریه میکردیم، با نگاه حرف میزدیم و سر از پیراشکی خسروی و بهارترافیک درمیآوردیم. انقلابگردیمان خود ماجرایی بود. قدم به قدم پیادهروها ما را میشناسند، حرفها، نگاهها، سبدها، کتابشعرفروشیِ پاساژ فروزنده...
در ظهرهای خلوت خیابان و ساندویچ بندری خیابان دوازده فروردین، بین هیاهو و هرج و مرج مردم و چهرههای روزمره و شاید آشنا، روزهای گرم تابستان و شبهای سرد زمستان، صدهابار میدان انقلاب تا چارراه ولیعصر را رفتیم و برگشتیم.
شاید وقتی تنها قدم میزنم، فقط سنگفرشهای خیابان انقلاب معنی لبخند یا آههای از ته دل مرا بفهمند.
هرروز که با این خیابان لعنتی روبهرو میشوم گویی با من سر جنگ دارد؛ در گوشه گوشهی ذهنم کَندوکاو میکند و روزهای دور و خوبم را یادآور میشود. یادت هست آن روز در آن کتاب فروشی؟ آن روزی که مقابل عابر بانک پیامکهایش را میخواند؟ سبدهایش را یادت هست؟ راستی، هنوز هم آن سبدهای کاغذی دستساز را دارم؛ برای دختر گلم...
روز آخر اما، نه نگاه گرمی بود نه سَبَدی! میخندیدم ولی ناگهان ورق برگشت، حرفمان شد، اما این بار مثل همیشه نبود، گویی مدتی بود که برای هم تمام شده بودیم. این را میدانستیم، از حرفها و بگومگوهای اخیر میشد فهمید اما نمیتوانستیم یا شاید نمیخواستیم باورش کنیم. خیلی عجیب اما به سرعت همه چیز تمام شد. نه دختری بود نه پدری، تنها چیزی که باقی ماند یک فرندِ بلاک شده، حرفهای در گلو مانده و عکسهای دسته جمعی و دونفرهای بود که هیچکس حتی خودش نداردشان.
چهرهی آشنایی که اکنون مثل زمستانی است که قول داد بعد از تنها شدنم، از بهار برایم زیباترش کند اما همان روزها ناپدید شد. شاید از همان روزهایی که عهدش را شکست ذره ذره تمام شد...
اکنون همهی آن روزها گذشت، نمیدانم حافظهاش هم مثل دلش زمستانی شد یا نه، اما من و سنگفرشهای خیابان انقلاب خاطرات خوب را برای همیشه نگه میداریم. با اینکه هیچوقت آن حسها تکرار نخواهند شد، حتی با اینکه رفیق نیمه راه شد، باز هم دل لعنتیام آرزوی خوشیاش را دارد هرچند که دیگر نمیخواهم ببینماش!
نمیدانید چه روزهایی را گذراندیم، من از دلم گفتم و او چشمانش خیس اشک شد، او میگفت و من میگریستم. قدم میزدیم پا به پای هم، دست در دست هم. دوستانی از خواهر و برادر نزدیکتر. وقتی که چالههای پیادهروهای مرکزشهر پیش رویمان بود، دستم را میگرفت و تکیه گاهم میشد. بیبرنامهی قبلی، زنگ میزد: پاتوق همیشگی! یک ساعت بعد میدان انقلاب بودیم. بیهدف قدم میزدیم، میخندیدیم، گریه میکردیم، با نگاه حرف میزدیم و سر از پیراشکی خسروی و بهارترافیک درمیآوردیم. انقلابگردیمان خود ماجرایی بود. قدم به قدم پیادهروها ما را میشناسند، حرفها، نگاهها، سبدها، کتابشعرفروشیِ پاساژ فروزنده...
در ظهرهای خلوت خیابان و ساندویچ بندری خیابان دوازده فروردین، بین هیاهو و هرج و مرج مردم و چهرههای روزمره و شاید آشنا، روزهای گرم تابستان و شبهای سرد زمستان، صدهابار میدان انقلاب تا چارراه ولیعصر را رفتیم و برگشتیم.
شاید وقتی تنها قدم میزنم، فقط سنگفرشهای خیابان انقلاب معنی لبخند یا آههای از ته دل مرا بفهمند.
هرروز که با این خیابان لعنتی روبهرو میشوم گویی با من سر جنگ دارد؛ در گوشه گوشهی ذهنم کَندوکاو میکند و روزهای دور و خوبم را یادآور میشود. یادت هست آن روز در آن کتاب فروشی؟ آن روزی که مقابل عابر بانک پیامکهایش را میخواند؟ سبدهایش را یادت هست؟ راستی، هنوز هم آن سبدهای کاغذی دستساز را دارم؛ برای دختر گلم...
روز آخر اما، نه نگاه گرمی بود نه سَبَدی! میخندیدم ولی ناگهان ورق برگشت، حرفمان شد، اما این بار مثل همیشه نبود، گویی مدتی بود که برای هم تمام شده بودیم. این را میدانستیم، از حرفها و بگومگوهای اخیر میشد فهمید اما نمیتوانستیم یا شاید نمیخواستیم باورش کنیم. خیلی عجیب اما به سرعت همه چیز تمام شد. نه دختری بود نه پدری، تنها چیزی که باقی ماند یک فرندِ بلاک شده، حرفهای در گلو مانده و عکسهای دسته جمعی و دونفرهای بود که هیچکس حتی خودش نداردشان.
چهرهی آشنایی که اکنون مثل زمستانی است که قول داد بعد از تنها شدنم، از بهار برایم زیباترش کند اما همان روزها ناپدید شد. شاید از همان روزهایی که عهدش را شکست ذره ذره تمام شد...
اکنون همهی آن روزها گذشت، نمیدانم حافظهاش هم مثل دلش زمستانی شد یا نه، اما من و سنگفرشهای خیابان انقلاب خاطرات خوب را برای همیشه نگه میداریم. با اینکه هیچوقت آن حسها تکرار نخواهند شد، حتی با اینکه رفیق نیمه راه شد، باز هم دل لعنتیام آرزوی خوشیاش را دارد هرچند که دیگر نمیخواهم ببینماش!